خیلی دور،خیلی نزدیک
روایت اول:
چند وقتی میشه که مشغول مطالعهی کتاب اعترافات اثر ژان ژاک روسو با ترجمه زیبا و استادانه خانم مهستی بحرینی هستم. روسو تو این کتاب به زعم خودش زندگیش رو بی کم و کاست و بدون اضافات به خواننده نشون داده. خیلی جاهای کتاب از ته دلم خندیدم و از اینکه در احساسی خاص با شخص بزرگی مثل روسو یکی بودم، یا وقتی دیدم در برابر بعضی وسوسهها، من -احتمالاً - قویتر از روسو هستم کلی با خودم کیف کردم. چقدر جملههای کتاب من رو به فکر فرو برد و چقدر دیدم که آدمیزادگان همه از یک prototype ساخته شدهاند. بعضی جاها واقعا فکر میکردم که اگر من بودم عیناً مثل روسو رفتار میکردم. چقدر کار خوبی هست که روسو کرده.
روسو تو این کتاب به خیلی چیزها اعتراف کرده که دست کم از نظر دین ما گناه هست و قطعا از دید مسحیت هم به همچنین. اما به شخصه من تو دلم گفتم که روسو جان دمت گرم که گل کاشتی.
حالا من موندم که باید شبیه کی شد؟ وقتی فکر میکنم به خیلی از آدمهایی که بزرگاند مثل همین روسو، مثل مارکس، مثل کانت، مثل دیدرو، مثل افلاطون، مثل دکارت، مثل داروین، فروید، ولتر، هیوم، پوپر، کُنت، دورکِیم، ماکس وِبر، مانهایم، هایدگر، لوی اشتراوس، نیچه، استوارتمیل، اسپینوزا، هگل، هوسرل، شوتس، دانته و تمامی اونهایی که کوه اندیشه بشریت رو به اندازه اضافه کردن سنگریزهای بالاتر بردند. میبینم که علاقه من بهشون برای این هست که آدم اند و معمولی اند و “هرگز آرزو نکردهاند یک ستاره در سراب آسمان” شوند. چقدر بهشون نزدیکم!
روایت دوم:
Intentionally left blank.