بعضی وقتها هوا هم که تمیز باشه نفس کشیدن اما سخته.
پسرک گفت معلوم است که وقتی با تو ام حالم خیلى خوب است. دختر اما با این حرف به فکر فرو رفت و با خود اندیشید که خدا تمام دخترها را عروسک هایی براى شادى جنس مذکر آفریده؛ و نوشت همین را. پسرک این را خواند و با خود فکر کرد یعنی داشتن احساس خوب وقتی با دختر است اینقدر بد و نابخشودنی است؟ و اینکه آیا دختر اصلا احساس خوبی ندارد وقتی که با پسرک است؟ پسرک در فکرش ادامه داد آیا ممکن است که روزی بیاید که دختر احساس خوبی از با او بودن نداشته باشد اما باز هم عاشقانه و با تمام وجود پسرک را دوست داشته باشد؟
پسرک به یاد اوقاتی افتاد که درباره بعضی چیزها با دختر صحبت کرده بود و دختر ابرو در هم کشیده بود و گریه کرده بود و از ته دل میخواست که پسرک این طور که هست نباشد. این یعنی در آن لحظات از بودن با پسرک احساس خوبی نداشت. پس هردو مثل هم بودند. پسرک شاید اما کمتر قضاوت میکرد.
تو مهربان نیستی، یا دست کم بعضی وقت ها مهربانی فراموشت میشود. من انتظاری ندارم، میدانم همه انسانیم و پر از عیب و نقص،(دارم فرض متافیزیکی مطرح میکنم). اما من نمیتوانم از خودم پنهان کنم که وقتی نامهربانی دلم میگیرد. هم میدانم که همه نقص داریم و هم میدانم که نامهربانی اذیت کننده است. غرور هم که بعضی وقتها در نوشته هایت، صدایت و حرفهایت آثارش پیداست. آن هم سخت آزار دهنده است. عزیز! با ما به از آن باش که با خلق جهانی.
گریزی نداریم جز اینکه به دنبال چیزی بگردیم، به دنبال حقیقت، به دنبال معنا. چندی است فکر میکنم که به جز شروری که خداوند در زمین و برای آدمیان قرار داده - منظورم شروری چون بیماری، جنگ، سوانح طبیعی و... است- بعضی شرور در ذات جهان اند. برای مثال راه نبردن به حقیقت از همین دسته است.
مطلبی درباره دریدا میخواندم، نظرم جلب شد به نظرش در باب معنا. به ذهنم رسید که شاید مشکل نرسیدن به حقیقت در این است که معانی ما به صورت دایرهوار با هم تعریف میشوند و در نهایت چون راهی از این همزیستی لغات به بیرون نداریم پس راهی نیز به بیرون وجود ندارد.
من با تو بحث نمیکنم چون راهی به بیرون نداریم. اگر ذرهای امید رهایی و راهیابی بود اوضاع طور دیگری بود. "به درستی که انسان را در رنج و سختی آفریدیم" یعنی به درستی که او راهی به حقیقت ندارد. تا انسان در این کرهی خاکی است باید بکشد و خون بریزد و راه به جایی نبرد. البته آن طرفش را دیگر نمیدانم چه خبر است.
گفت فلسفه میخوانم، منظورش این بود که دوستدار حقیقت است و من با خودم فکر میکردم که چقدر خوب؛ فلسفه یعنی دوستداشتن حقیقت، یعنی دوست داشتن چیزی که وجود ندارد (دارد؟ ندارد؟).
باید کفشهایم را بردارم / سنگلاخ است
دیگر چراغی را چشم ندارم
همانطور که مدیدیست خورشید را انتظار نمیکشم
برهوت است و نیست که دستانش
از شدت تپشهای قلب مضطربم بکاهد
"چرا توقف کنم، چرا؟ "
راه باز است و جاده دراز و آن ضمیر اول شخص مفرد
که محکوم رفتن است
و محکوم تشنگی
من آنتولوژی دنیایم را میدانم
برهوت، تشنگی
و جرعههای آب که ناگزیرم از نوشیدنشان
و عطشهای تازه از پیشان
و سیاهیِ شب و مردمکان همیشه در حال بی، زی، نس - بی زندگی یی-
و عروسکهای کوکیشان
که حتی نگاه کردنشان حرام است
"چرا توقف کنم، چرا؟ "
من محکوم به رفتنم
برای همین مدام جای تاولهایم خوب میشود