عشق بهتر است یا شباهت دو روح؟
دل و دماغ نوشتن ندارم. کلا این چند وقتی خیلی اوضاع روحیام سینوسی هست. یک موضوع هست که ذهنم رو مشغول کرده و روحم روزهای اوج و حضیض زیادی رو تجربه میکنه. عیناً نقل قول میکنم از "در باغ ابسرواتوار" نوشته علی شریعتی مزینانی:
"((مجهول ماندن)) رنج بزرگ روح آدمی است. یک روح هرچه زیباتر است و هر چه((دارا))تر به ((آشنا)) نیازمند تر است. عارفان ما که می گویند 'عشق و حسن، در ازل ، با هم پیمان بسته اند' از اینجاست. این فلسفه شرقی آفرینش است.
حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش. نمی خواهد که مجهول بماند. مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و درد بیگانگی و غربت را... هر انسانی کتابی است چشم براه خواننده اش. اسلام چه خوب، در فلسفه خلقت، ((معرفت)) را جانشین ((عشق)) کرده است که تصوف شرقی از آن سخن میگوید. چنانکه گفته ام، عشق نیازی غریزی است، هر چند عشقی نیرومند و زیبا. فریب طبیعت است و در زیر نقاب روح، مامور تن.
آشنایی نیاز انسانی است، کار روح است. اگر کسی به آدم ((پی برد))، آن ((من صمیمی و ناب پنهانی)) ما را بفهمد، احساس خویشاوندی و آشنایی کتمان ناپذیر در ما پدید می آورد که وصف نا پذیر است. تنها در این حالت است که یک روح می بیند که در این دنیا دو نفر است، چند نفر است. تنها نیست و این توفیقی است که حتی خدای بزرگ و توانا را شاد می کند."
جالب بود و تأمل برانگیز. عشق در برابر شناخته شدن، فهمیده شدن، کشف شدن، پیدا کردن آشنا، پیدا کردن ادبیات مشترک، ذهن مشترک، فکر مشترک، دغدغه مشترک، درد مشترک. یک جور سوختن، یک جور دود کردن، یک جور دیدن، یک جور شنیدن، یک جور لمس کردن، یک جور بوییدن، یک جور چشیدن، پیدا کردن آشنا از اون دردهای بیمسکنِ که فقط باید اصلش پیدا بشه!