نوشتن به جای مسکن

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

فکرهای روزانه، در باب زندگی، تکنولوژی و فلسفه های هست بودن!

آخرین مطالب

بدون عنوان

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

صفرم: این نوشته‌ها مغشوش‌ترین مفاهیمِ ذهنیْ آشفته است که بی هیچ تعلقی به هیچ گونه نظمی معصومیت سپید کاغذ‌های دفترم را نشانه گرفته‌اند. شمایی که می‌خوانیشانُ و به دنبال مطلبی هستی! اشتباه آمده‌ای.

یکم: دلم می‌خواهد بروم، مشغله جدیدی برای خودم دست و پا کنم. بروم بشوم ملوان کشتی؛ بروم دور دنیا را بگردم و هرچه می‌دانم بریزم در سطل آشغال. دلم می‌خواهد بروم کشت کنم، نه رعیت باشم و نه کشاورز، فقط دانه بپاشم و برداشت کنم. اصلا دلم نمی‌خواهد به این فکر کنم که چرا خدا گفته "نسائُکم حرثٌ لکم؛" چرا باید ذهنم را درگیر این کنم که آیا این طرز نگاه به زن‌ها با عقل بشری می‌خواند یا نمی‌خواند؟ چرا باید ذهنم درگیر این باشد که در جامعه جدید هر چیزی که جایی می‌نویسم، حتی همینی که حالا دارم می‌نویسم روزی، جایی علیه من استفاده خواهد شد. نه! باید بروم در سرزمینی دور، از آب و آتش و باد و خاک کمک بگیرم برای اینکه شب گرسنه سر به بالین نگذارم. باید دوباره بت پرست شوم تا پیامبری انگیخته شود باید دوباره عصیان کنم تا بیم دهنده‌ای، از عذاب بیمم دهد. 

دوم: خواب کاش می‌دیدم. داشتم کاش خانه‌ای، سرپناهی، بی وام، بی پول پیش، بی اجاره ماهیانه، بی دلهره، "بی در، بی دیوار، بی پنجره." و دوباره در آن خانه به خواب می‌رفتم، خانه‌ای برای فرار، خانه‌ای برای دور شدن، از دنیا، از آدم‌ها و از قیود و بند‌ها و جهل‌ها و دانایی‌ها! خواب کاش می‌دیدم که به نخستین لحظه‌ی خلقت باز گشته ام، من کاش تنها بودم و تنها و نبود کسی که خدا را با مناجات‌اش به خود مشغول کند. من بودم و خدا، دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس؛ آنگاه عاجزانه از او می‌خواستم که دست از خلقت انسان بازگیرد، و نمی‌دانم آیا حتی برای لحظه‌ای به حرف‌هایم فکر می‌کرد یا نه.

سوم: دوست دارم با سایه‌ام درد دل کنم. اما دلم درد نمی‌کند، روحم درد می‌کند و سایه‌ام مدام راه می‌رود. سایه‌ام بی‌صبرانه به دنبال چیزی می گردد که نمی‌دانم چیست و مرا مدام به دنبالش می‌کشد از این سو به آن سو. من آزادم اما، اسیر سایه‌ام شدم. سایه‌ام دارد زندگی می‌کند وحواسش هیچ نیست که من مرده‌ام. حوالی سایه‌ام آدم ها در آمد و شد هستند. من اما دورم از سایه‌ام، از آدم‌هایی که سایه‌شان که نه خودشان دارند مدام این سو و آن سو می‌روند، دورم و هیچ نمی‌فهممشان.

چهارم: شب جمعه برای مارکس فاتحه خواندم و برایش از درگاه خدای منان تقاضای علو درجات را کردم. کاش نمی‌فهمید که اقتصاد زیر بنای همه چیز است. کاش نمی‌فهمید! چرا فهمید؟ چرا نفهمید که زیر بنای آدم‌ها هم پایین تنه‌شان است و البته شکمشان هم و البته خورد و خوراک و تفریح‌شان هم زیر بنای همه چیزشان است؟ (هیچ کس کامنت نگذارد که نه اینطوری ها هم نیست که، النادر کالمعدوم.)

پنجم: نام، هویت آدمی است. انسانِ بی‌نام گویی نیست؛ نام کاش نداشتم.

ششم: من دیری است که فکر منظم ندارم، دیری است که مشغله‌ی جدیدی مشغولم نکرده تا دانسته‌هایم را به زباله دان بسپرم. دیر زمانی است که خواب نمی‌بینم. دیر زمانی است که با سایه‌ام حرف نمی‌زنم اما... به یاد کودکی گاهی به امیدی فاتحه‌ای می‌خوانم. نامم را هم فراموش کرده ام.

پ.ن. "تمام روز در آینه گریه می‌کردم ... تمام روز نگاه من به چشم‌های زندگی‌ام خیره گشته بود." تمام روز در آینه گریه می‌کردم، چشمانم دریا شده بود و با خود زمزمه می‌کردم: "یک نصیحت با تو گویم تو به کس ظاهر مکن/خانه‌ی نزدیک دریا زود ویران می‌شود. "

۹۳/۰۷/۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
جواد محمدیان امیری

نظرات  (۱)

۰۱ آبان ۹۳ ، ۰۰:۵۵ مصطفی ناصحی
چقدر دوس داشتم طرز نوشتنت رو!
حسودیم میشه به قلمت جواد :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی