آنتولوجی
دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ
گفت فلسفه میخوانم، منظورش این بود که دوستدار حقیقت است و من با خودم فکر میکردم که چقدر خوب؛ فلسفه یعنی دوستداشتن حقیقت، یعنی دوست داشتن چیزی که وجود ندارد (دارد؟ ندارد؟).
باید کفشهایم را بردارم / سنگلاخ است
دیگر چراغی را چشم ندارم
همانطور که مدیدیست خورشید را انتظار نمیکشم
برهوت است و نیست که دستانش
از شدت تپشهای قلب مضطربم بکاهد
"چرا توقف کنم، چرا؟ "
راه باز است و جاده دراز و آن ضمیر اول شخص مفرد
که محکوم رفتن است
و محکوم تشنگی
من آنتولوژی دنیایم را میدانم
برهوت، تشنگی
و جرعههای آب که ناگزیرم از نوشیدنشان
و عطشهای تازه از پیشان
و سیاهیِ شب و مردمکان همیشه در حال بی، زی، نس - بی زندگی یی-
و عروسکهای کوکیشان
که حتی نگاه کردنشان حرام است
"چرا توقف کنم، چرا؟ "
من محکوم به رفتنم
برای همین مدام جای تاولهایم خوب میشود
۹۴/۰۵/۱۲